از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم


وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم

بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار


بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم

زلف سیاه بر رخ او هست سایبان


بر طرف نور طرفه بود سایبان ظلم

با روی او بهشت به دنیا شد آشکار


وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم

رویبثن همی نهفته نباید زجشم من


گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم

از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او


از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم

در وصل او کنم جگر گرم را علاج


گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم

بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد


بر شنبلید لاله و بر زعفران بقم

ای دلبری که قد تو چون تیر راست است


وز عشق توست قامت من چون کمان به خم

بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش


برداشته است شاه جهان از جهان ستم

سنجر خدایگان جهان کز فتوح او


گشته است پر عجایب و پر داستان عجم

شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل


صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم

از خیل چاکران و غلامان خاص اوست


در قندهار لشکر و در قیروان حشم

سدی است در زمانه و سعدی است در جهان


اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم

بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار


گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم

گرگ است دهر و ما غنم و عدل او شبان


از گرگ بی گزند بود با شبان غنم

از اوزْگند تا فربْ از دست اوست خان


وز جود اوست خان را در خانمان نعم

شدکارا های خردا به اقبال او بزرگ


چون گفت در مصالح احوال خان نعم

باطل زحق جدا شد وکژی زراستی


چون گشت حکم قاطع او در میان حکم

یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر


پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اجم

گر بر شکار پیل شدی عزم او درست


بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم

تیغش نهنگ وار کشیدی به جای پیل


چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم

ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین


گشته به داستان تو همداستان امم

چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند


کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم

گاه هنر نبود ملوک گذشته را


چون شیمت حمید تو در باستان شیم

مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار


چون مملکت رسید ز الب ارسلان به عم

بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد


گردون پیر قسمت و بخت جوان قسم

عدل تو برگرفت ز بلغار تا عدن


از قافله عوارض و از کاروان رقم

واندر ولایت تو ز تاثیر عدل تو


دینار گشت در کف بازارگان درم

درویش را کف تو توانگر کند همی


کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم

بر دوستان درم کرم تو کند نثار


چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم

سم با محبت تو شود در گلو چو نوش


نوش از عداوت تو شود در دهان چو سم

هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود


ارزد همی مخالف تو رایگان به کم

بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد


یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم

قومی که از هوای تو برتافتند سر


کشته شدند سر به سر اندر هوان به غم

ازکشتگان هنوز طیور و سباع را


پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم

ای خسروی که با کف راد تو گاه مدح


هرگز نشد ندیم دل مدح خوان ندم

بی آفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر


مرد حکیم را نرود بر زبان حکم

چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت


از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم

گر بنده را سعادت تو درنیافتی


گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم

فر تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد


از مستمند محنت و بر ناتوان سقم

خواند همی ملک ملک مهربان تو را


نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم

تا باغ را بود به مه فرودین شباب


تا راغ را بود به مه مهرگان هرم

جای نشاط باد بساطت چنانکه هست


دارالسلام جنت و دارالامان حرم

تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز


بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم

وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو


چون اردشیر خرم و چون اردوان دژم

بر دودمان خصم تو مریخ تاخته


کیوان پیر توخته زان دودمان نقم

بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین


اقبال تو فراخته بر آسمان علم